روزی به مدرسه رفتم تا جوراب درست کنم به خاطر اینکه بابا نوئل داخل جورابی که درست کردم آب نبات بذاره. یک دفعه آژیر آتش به صدای در آمد و ما ترسیدیم و بچه ها با ترس بیرون رفتند و معلم که اسمش آننه است گفت: صبر کنید و صف ببندید باهم می رویم . با معلممان رفتیم ولی دیدیم هیچ اتفاقی نیافتاده است و بر گشتیم به کلاس تا جورابمان را تمام کنیم. من جورابم را تمام کردم و معلم گفت. نباید ببری خانه. دوشنبه می برید فردا دوشنبه است و من فردا جورابی که دست کردم را به خانه می آروم تا بابا نوئل برایم آبنباتم را داخلش بگذراد.
+ نوشته شده در یکشنبه چهاردهم آذر ۱۳۸۹ ساعت 14:2 توسط parmida mostafaei
|
من دهم مرداد سال 1382 تو تهران به دنیا اومدم. اسم من پارمیداست. من خیلی دختر خوبی هستم. تصمیم گرفتم مشقای زبانمو تند تر و خوبتر بنویسم به خاطر اینکه دختر خوبی شدم. اسکیت رو هم خیلی خوب بلدم. به خاطر اینکه من کلاس اسکیتو بیشتر دوست دارم. فلوت و بلزم بلدم بزنم. می خوام توی وبلاگم هر اتفاقی که افتاد بنویسم.