اتفاقهای عجیب در زندگی من
من یک روز خانه ی مادربزرگم بودم و مادرم به من گفت می رم ماشینو بیارم و می ایم و دایی فرهاد هم با او رفت اما مامانم نیامد مادربزرگم به مامانم زنگ زد و یه آقا جواب داد و اون خیلی ناراحت شد ولی به من دروغ گفتن که مامانت رفت مسافرت و نمی یاد منم گفتم اگه رفته مسافرت چرا موقع رفتن چمدان با خودش نبرد؟ عمه لیلا اومد دنبالم و رفتم خانه ی آنها. فردای اون روز عمه مرضیه و عمو امین منو بردن شهر بازی بعد رفتیم رستوران ، عمو حمید هم آمد و غذاهای مختلف خوردیم و من چیز برگر سفارش دادم یه گاز زدم و گفتم بد مزه است اونا گفتن باید بخوری و من گفتم خودتون یه گاز بزنید ببینید بد مزه است و عمو امین یه گاز زد و گفت بچه راست میگه و همه یه گاز زدن و عمو حمید گفت این خامه همون موقع هستی به خانه ی مادربزرگم رسیده بود من رفتم و با او بازی کردم اما شب دل درد گرفتم و بالا آوردم . صبح مامان بزرگ منو برد دکتر و آمپول زدم یکم جیغ زدم دو تا هم شربت بهم دادن. وقتی شربتم رو خوردم بازم بالا آوردم و ریخت رو مبل یه دفعه یاد مامان و بابام افتادم و گریه ام گرفت. مامان بزرگ گفت خاله سارا گفته مامانت پنج روز دیگه می آید و من خیلی خوشحال شدم بعد عمه لیلا منو آماده کرد و به مهمانی رفتیم اونجا وقتی آهنگ خدای آسمانها را گذاشتن گریه ام گرفت چون بازم یاد مامان بابا افتاده بودم. خیلی طول کشید تا مامانم از راه رسید اما بابام باهاش نیامده بود من فکر کردم که اون دفترش از مامانم پرسیدم چرا بابا نیامد ؟ مامان گفت :بابا نمی یاد ما می ریم پیش بابا . من هر روز گریه می کردم چون خیلی دلم براش تنگ شده بود بعد همه به ما کمک کردن وسایلمان را جمع کنیم و آدمهای مختلف آمدن و وسایل ما رو بردن حتی پیانو و تختم را هم بردن و یک روز فیلم بابام رو نشان دادن و من بازم گریه ام گرفت مامانم گفت بیا بریم حیاط اسکوتر بازی کنیم بالاخره رفتیم فرودگاه همه اومده بودن اما بازم ناراحت بودم چون دلم داشت برای همه تنگ می شد و بازم گریه کردم .وقتی به نروژ رسیدیم و چمدانهامونو گرفتیم بیرون فرودگاه یه عالمه خبرنگار با دوربین اومده بود و از ما عکس گرفتن اما یه دفعه بابا رو دیدم و وقتی رفتم بغلش گریه ام گرفت . حالا ما تو نروژیم و خانه امان خیلی کوچک است و من اینجا را اصلا دوست ندارم اما خیلی خوبه که پیش مامان و بابا هستم.
+ نوشته شده در شنبه بیستم شهریور ۱۳۸۹ ساعت 1:21 توسط parmida mostafaei
|